سفرنامه۱:

خوب منم بعد از هزار سال خواستم دوباره اینجا چیزی بنویسم. انگیزم هم از نوشتن اینه که لینک وبلاگ رو توی وبلاگ دوستان دیدم و دیگه شرمنده شدم که اینجا ۱۰۰ سال یه بار هم دیگه آپ دیت نمیشه! الانم که دیگه درس و مخش تموم شده دیگه بهانه ای برای در رفتم از زیر این وظیفه ی خطیر وبلاگ نویسی ندارم!

تو این سه چهار ماهی که نبودم اتفاق زیاد هم نیوفتاره البته٬ چیزه زیادی از دست ندادید.فقط سفرنامه ی ایران رفتن رو قرار بود بزارم که خوب با کمی تاخیر میذارم. البته بیشتر به طورت تصویری هست.  تا جا داشت عکس گرفتم که تو مدتی که بر میگردم عقده ای نشم!

خیلی یه دفه تصمیم گرفتم که یه سفر برم ایران. در عرض ۱۰ روز بلیط رو گرفتم و چمدونا رو بستیم و عازم شدیم. از هالیفکس راه افتادیم به مقصد سنت جان که یه شهر کوچیکی همین دورو وراست که فقط مسافر بار زدن بود! بعد هم یه راست تا لندن و البته بعدش هم ایران. تو دلم گفتم خدا کنه بغل دستیم تو هوا پیما یادش بره بیاد که من راحت بتونم چرت بزنم! که خوب این اتفاق نیافتاد. به سنت جان که رسیدیم خانوم بغل دستی پیاده شد و من کلی ذوق کردم اما بعد از چند دقیقه دیدم مسافرای جدید دارن سوار میشن و  یه خانومه دیگه اومد نشست بغل دست من. منم خوب چون این احتمالو میدادم قبل از اینکه کسی بیاد پتوی بغل دستی رو از نایلونش درووردم و انداختم پشتم که گرمتر شم!  خانومه بغل دستی که اومد یه نگاهی به من و پتوها کرد بعد هم به مهماندار گفت که یه پتوی جدید براش بیاره!

خیلی سعی کردم که تا لندن رو روی صندلی عمودی بخوابم اما خوابم نمیبرد. تا میومدم یکم چمبره بزنم که قانقاریا نگیرم کلم میرفت تو شونه ی خانوم انگلیسیه بغل دستی که هی پشت چشم نازک میکرد!

اینم عکس طلوع خورشید از تو هوا!

هر جوری بود ۶٬۷ ساعت راه رو تا لندن روی صندلی دووم اووردم تا بالاخره رسیدیم لندن. فرودگاه heathrow لندن نصباتا فرودگاه بزرگیه اما خیلی هم ساختمونش قدیمیه. فقط بعضی جاهاشو مدرن کردن.  دو تا کیف داشتم یکی روی کولم و یکی هم روی شونم.  از هواپیما که پیاده میشی معمولا باید یه ۲ کیلومتری راه بری تا به سالن خروجی برسی. اگر هم که مثل من باید ۷٬۸ ساعت منتظر پرواز بعدیت بشینی که بازم بعد از گذشتن از سکیوریتی و این حرفا باز باید کلی راه بری تا برسی به فری شاپش. البته چیزی که نبود فری شاپ! قیمت ها نسبت به جاهای دیگه بالا بود. بجز شکلات و بعضی از عطرها به  بقیه مغازه هاش نمیشد نزدیک شد!

حدود ساعت ۱۰ اومدم توی سالن انتظار نشستم تا اینکه ۷ساعت بگذره و برم واسه پرواز بعدی! از اونجایی  تنها بودم هر جا که میرفتم باید کیفامو دنبال خودم میکشیدم. توی بلند گو هم خانومه با لحجه ی خفن انگلیسی هر ۵ دقیقه اعلام میکرد که کیفاتون دو جایی ول نکنین برید که سکیورتی میاد میندازه تو سطل آشغال! خوب اینم فکر خوبی برای بر آب دادن عوامل تروریستی بود.

بعد از اون پرواز خسته کننده خیلی دلم میخواست یه تختی پیدا میشد که دراز میکشیدم و یه چرتی میزدم. اماتخت که نبود هیچی روی صندلی های قناص فرودگا هم نمیشد نشست! من نمیدوونم این همه آدم هر روز از اون فرودگاه پرواز عوض میکنن و حد اقل دلشون میخواد چند ساعتی رو که توی هوا نیستن راحت یه جا بشینن. اما این صندلی های قناص بدتر آدم رو سیخ میزد از دو طرف! اول که از بس آدم زیاد بود و جای نشستن کم٬ جای خالی پیدا نمیشد! بعد هم وقتی میشستی از دو طرف با دو میله ی آهنی که همون دسته های صندلی باشن(!) احاطه میشی و جای تکون خورن نداری! حالا آدمای چاق چطوری قرار بود روی اون صندلی ها بشینن رو دیگه من نمیدونم!

 

ادامه دارد....

نظرات 3 + ارسال نظر
منو ونکوور یکشنبه 10 دی‌ماه سال 1385 ساعت 01:12 ق.ظ http://fromvan.persianblog.com

خوبست خوبست !:) دوباره اومدی:) خوشحال شدندیم !

بامشاد پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1385 ساعت 12:01 ق.ظ http://bamshadjan.persianblog.com

سلام...خسته نباشی واقعا....خوشحالمون کردی...بازم از است کارا بکن....سال نو هم مبارک....قربانت/بامشاد

mm312 پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1385 ساعت 06:57 ب.ظ http://mm312.persianblog.com

سلامی دوباره ...
خوشحال میشم پست جدیدمو ملاحظه کنی و در مسابقه مربوطه شرکت کنی ...
موفق و سربلند باشی دوست خوب.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد