گردش:

بالاخره بعد از کلی وقت اسارت زندگی ماشینی ما فرصت یک گریز چند روزه رو به درون شیکم طبیعت پیدا کردیم.

چون فرصت کوتاه بود یه جایی همین دورو ور ها رو انتخاب کردیم که چند روزی رو بریم تو جنگل ریلکس باشیم! من هم که با این وضع اعتیاده وخیم از یه هفته قبل تشنج کرده بودم که چه جوری سه روز بدون اینترنت سر کنم! 

صبح روز جمعه راه افتادیم و حدود ۲ ساعتی توی راه بودیم. از جاده ی اصلی کم کم وارد فرعیها شدیم و از اونجا به یه جاده خاکی که حدود ۵ کیلومتری باید رانندگی میکردیم تا برسیم به محل مورد نظر که از قبل رزو کرده بودیم. من در عجب بودم که چه طور دست آدمیزاد به اینجاها هم رسیده! البته اینجا از اینجور پارکهای جنگلی زیاد پیدا میشه که قسمتی رو اختصاص میدن به چادر زدن یا توقف ماشینهای RV و یا خونه های چوبی در سایز های مختلف که اجاره میدن به کسایی که میخوان چند شبی رو توی طبیعت بگذرونن.

به ما گفته بودن که باید با مسیول اونجا رسیدنمون رو خبر بدیم و اون هم کلید کابینی که اجاره کردیم رو بهمون میده. اونجا که رسیدیم طرفای ظهر بود. پیاده شدم تا برم توی آفیس و آقای مسئول رو پیدا کنم. اما در آفیس قفل بود. همینطور که دور و ور رو نگاه میکردم چشمم به یه آدمیزاد افتاد! که داشت میرفت توی کابینش. منم از فرصت استفاده کردم و ازش پرسیدم که کلید رو از کجا باید گرفت. خانومه هم گفت فعلا هیچ کسی نیست و در خونه باز هست و کلید رو هم گذاشتن روی میز که میتونیم ور داریم! عجیب بود که با اون همه توصیه ای که داجب قوانین سر سخت اون محل کرده بودن هیچ نظارتی نبود روی ورود و خروج افراد.

بالاخره با هزار زحمت کابین مورد نظر رو پیدا کردیم و دلیل زحمتش هم این بود که ماتصور میکردیم راهی وجود داره که با ماشین بری جلو در خونه در صورتی که از این خبرا نبود! باید از ماشین پیاده میشدی و یه راه رو از توی جنگل پیاده میرفتی تا میرسیدی به کابین مورد نظر! این هم عکسی از آن جاده ی کذایی با یه خانوم اردک وسط جاده!

روز اول رو تا ظهر همش استراحت بود و بعد هم گشتی توی جنگل. البته با توجه به توصیه های قبلی و همینطور دفترچه اطلاعاتی که توی کابی گذاشته بودن ٬ باید مراقب خرس ها و راکون ها و روباه ها می بودیم و با بقیه حیوون های اهلی مثل سنجاب ها و خانوم اردکه مهربون برخورد میکردیم. بماند که من برای عکس گرفتن از خانوم اردک چنان شکی بهش دادم که ۶ متر پرید هوا. عکسم هم خراب شد! 

 کلا تو این مدت به جز سنجاب و اردک و وزغ/ قورباقه ما چیز دیگه ای ندیدیم. راکون ها هم شبا بیرون میومدن و فقط یه بار من دیدم یه چیزی مثل برق از جلو چشمم رد شد که از اونجایی که هیکلش به خرس قهوه ای نمیخورد(!) احتمال دادم که راکون باشه.

 

این وروجک اینقدر تند اینور اونور میپرید که عسکم تار شد! بهش مغز گردو میدادم خنگ نمیخورد به جاش گیر داده بود به لاک ناخونه من!

 

 یه دفتر خاطرات هم بود که اونجا گذاشته بودن واسه هر کی که میاد یه چیزی توش بنویسه. ما هم از بیکاری هم به یاد بلاگمان یه چیزهایی براشون نوشتیم و یه نقاشی خوشکل از خودمون توش کشیدیم! اونی که میبینید که شب اومده در خونه در میزنه آقا خرسه هست. اون بیچاره هایی هم که دارن از پنجره فرار میکنن مثلا ماییم!

و البته از اونجایی که ایرانی گیرت داره٬ کباب فراموش نمیشه!

یکی دیگه از سرگرمیهایی موجود- به سبک انسانهای اولیه- درست کردن یک آتیش مشتیه! اونی که میبینید دست بنده ست.

این عکس رو ساعت ۶ صبح گرفتم. من که همیشه تا لنگ ظهر خواب بودم اونجا کله ی سحر بیدار بودم!

کلا تجربه ی جالبی بود بخصوص اینکه کاملا از دسترسی به تکنولوژی عاجز بودیم(!) نه اینترنتی وجود داشت و نه تلفن سرویس میداد. کامپیوتر رو هم با یک اقدام ظربتی علیه اعتیاد خودم تصمیم گرفتم که نبرم همرام. اونجا تنها چیزی که داشتم دوربین عکاسی بود که از صبح سرم یه همون گرم بود! خود اون کابین ها هم امکانات اینجوری رو فراهم نمیکنن و فقط لوازم اولیه رو داشتن. یک زندگی کاملا ساده و سالم! تنها یه ظبط اونجا بود و یه تلویزیون که فقط به وی سی آر وصل میشد و خاصیت دیگه ای هم نداشت. ما هم که نه فیلم وی سی آر برده بودیم همراهمون و نه تونستیم از اونجا اجاره کنیم (از اونجایی که تا روز آخر ما هیچ آدمیزادی ندیدیم!) خلاصه این چند روز سرمون رو با تفریحات کاملا سالم سرگرم کردیم.

 

 

 

 

 

 

The Da Vinci Code

آدم تابسون دیگه چه کار داره به جز اینکه هر شب بره سینما! اونم تو این شهر مملو از جمعیتی که ما هستیم و هر روز کلی تفریجات مفرح جدید ایجاد میشه. روزها کمین میکنیم واسه خبر بیرون اومدن فیلم جدید و پس از برنامه ریزی دقیق شب اول بیرون اوومدن فیلم٬ بلیط بدست٬ در میان دیدگان حسرت آمیز مشتاقان به بلیط نرسیده٬ وارد سالن سینما میشویم!

آخرین فیلمی که دیدم همین هفته ی پیش اومد: The Da Vinci Code. به نظر من زیاد جالب نیومد ولی امروز تو رادیو میگفت دومین فیلمی بوده توی تاریخ که توی هفته ی اولش این همه ($230  میلیون) فروش داشته!

داستان فیلم از روی کتابی به همین اسم ساخته شده. اولین برداشتی که از فیلم میکنید اینه که داستان راجب حضرت عیسی ست و  یه ۱۰۰۰۰ تایی کد که هر کدوم رو باز میکنی میرسی به کد بعدی که باید حل شه. کلا یه ۲ ساعت فیلم ماجرا میشه باز کردن کدهای رنگ و وارنگه! بعد که یکم بیشتر فکر کنید دوزاریتون میوفته که این همه کد باز کردن ها واسه این بوده که یک تئوری رو ثابت کنه و اون تئوری اینه که آقای عیسی یواشکی زیر سرشون بلد شده بوده و ازدواج کردن و از یک خانومی فرزندی هم داشتن که نسل اون فرزند هنوز پا بر جاست( یه چیزی تومایه های سید های خودمون ). حالا ربط اینها به آقای داوینچی چی بوده؟ ربط یا یکی از سر نخ های اصلی٬ توی تابلو شام آخر آقای داوینچی پیدا میشه و یه عده آدم بیکار هم یکی یکی این سر نخ ها رو دنبال میکن! دیگه بقیه فیلم رو خودتون ببینید...

 

RelaXXxxx

من کمکم دارم به این نتیجه میرسم که تعطیلات هم چیز خوبیست! آدم هر شب تا ۴ صبج چیپس و ماست بخوره و فیلم نگاه کنه حال میده! یادم می افته به خاطرات نه چندان کشکیمون با کشک های عزیز که هر شب تا صبح ماست  چیبس تیلیت میکردیم و میخوردیم. سه کیسه چیپس در عرض چند ساعت بلعیده میشد و اصلا هم به روی خودمون نمیاووردیم که همین یه ساعت پیش سه دیس پلو و خورشت شام خوردیم!

البته من هیچ وقت جسارت نمیکنم که سه کیسه چیپس رو تنهایی تموم کنم ولی یک سایز خوانواده بعد از شام٬ اونم با فیلم چیپ ایرانی٬ میچسبه!

از خوردنش گذشته خودمم یه جورایی برگشتم به نازنین قدیمی. تراوشات مغزیم که چند برابر شده و شما در این وبلاگ شاهدش هستید! استعداد های کور شده ی هنریم هم کم کم به لطف ویجویجک ناشی از بیکاری دارن یک به یک شکوفا میشن! اوووه از همه مهم تر شدم همون نازنین ۱۴ ساله ای که اتاقش همیشه مرتب بود و همه چیز سر جای خودش بود و روتختیش چروک نداشت! این آخری برا خودمم خیلی عجیبه که چطور بعد از چند سال سیر کردن در عالم Geek شکافی مطلق٬ این مسئولیت خطیر مرتب کردن اتاقم رو دوباره به عهده گرفتم!

خلاصه که  تا اینجا تابستون بهم ساخته٬ تا ببینیم از این به بعد چه شود....