مصاحبه...
بنده امروز ساعت ۹:۱۵ قرار مصاحبه داشتم با یه آقایی. زنگ زدیم به یارو و آدرس و گرفتم. گفت بیا ساختمان نمیدونم چی(!)health center . خلاصه از اونجایی که من هنوز اینجا رو خوب نمیشناسم یه خورده نگران بودم که پیداش نکنم این بود که صبح یه خورده از خوابمون زدیم و زودتر رفتم که پیداش کنم. آخه برخلاف ایران و اونورا  اینجا مغازه ها و موسسه ها و کلا بیزینس هاشون خیلی عجیب غریبه! تا موقعی که کسی دقیق بهت نگه یا نری توی مغازه هاش معلون نیست چی میفروشن. هر چی تو ایران و دبی و اینجا ها ما دیدیم صاحب بیزینسا سعی میکردن جلوه بیرون ساختمونشونو بیشتر کنن اینجا انگار هر چی ناپیدا تر باشه معروف تره! خلاصه که بیمارستان یا همون health center به اون گندگی تابلوش اندازه دکه آدامس فروشیهای ایران بود. منم که قبلا سابقه گیج و ویج شدن واسه پیدا کردن آدرس داشتم دیگه ایندفه به خودم سختی ندادم که دنبال تابلو بگردم و یه تا برسم به اتاق طرف از ۱۰۰ نفر آدرس رو پرسیدم. 
بالاخره پیداش کردم و همونطور که انتطار میرفت تابلوش از ۲ قدمی اونورتر قابل خوندن نبود. وقتی وارد شدم یه جورایی عجیب غریب به نظر میومد. اصلا شبیه بیمارستان یا مرکز پزشکی نبود.
توی لابی یه آقاهه مسئول اطلاعات بود که اونم حرکاتش عحیب غریب بود. الکی میخندید. البته شایدنم به نظر من عجیب اومد. خدا داند! خلاصه هنوز یه ۱۵ دقیقه ای مونده بود منم گفتم تا اون موقع تو این لابیه بشینم. همینطور که نشسته بودم داشتم سوالامو مرور میکردم هر چن دقیقه یه بار یه سری آدمای مهربون رد میشدن و  بهم لبخند میزدن یا سلام احوالپرسی میکردن. انگار که ۱۰۰ ساله پسر خالمن! بعد پیش خودم گفتم عجب جای خوبیه اینجا چه کارکنانش و دکتراش مهربونن! سعی کنم حتما بیام اینجا کار کنم! در این بین هم هر از گاهی هم اون نگهبانشون هی سرک میکشید یا میومد جلو من رژه میرفت و هی لبخند میزد! خلاصه  تو این فکرا بودم که این کانادایی ها چه آدمای خوبی بودن و من نمیدونستم که چشمم افتاد به تابلو بالای سر نگهبانه.
فلش زده بود سمت چپ آسانسور٬ سمت راست قسمت بیماران روانی!
و یادم افتاد این همون سمتی بود که آدمای مهربون از توش در میومودن!.....منو بگو که کلی به خودم امیدوار شده بودم چقدر امروز همه تحویلم میگیرن!
ولی خوب چه فرقی میکنه تحویل تحویله دیگه چه فرقی میکنه از طرف کی باشه مهم اینه که من کلی اعتماد به نفس خونم رفت بالا و با روانی شاد رفتم واسه مصاحبه. بازم خدا عمر اینا بده. تواین دوره و زمونه که دیگه از آدمای عادی نمیشه انتظار داشت که به آدم امید بدن.
ولی من آخرش نفهمیدم اون آقا دم دریه منظورش چی بود هی الکی میخندید؟!....