Bored.....

چقدر آدم باید مفلوک بشه در این روزهای تابستان که همه اینویزیبل های یاهو رو ویزیبل کنه....

نهار با اعمال شاقه...

تق تق...

بسم الله این کیه دیگه؟

نامن نامن....خخخ..خش خش.....اوهو اوهو..خخخخوو.....اوهوم...

می دوام درو باز کردم پسر ژاپنی پشت در یه نگاهی میندازه بهم. من من میکنه...

-دکتر فالمر؟

من یکم قند تو دلم آب میشه که بهم گفته دکتر ولی بعد یادم میاد که نیستم!

-نیستش

-کی میاد؟

-واسه امروز رفته خونه.  دیگه نمیاد. امری باشه؟

-نه بعدا میام.... دوباره چپ جپ نگاهم میکنه و میره...


-۵ دقیقه بعد..

 تق تق...( صدای اون یکی دره..)

لا اله الله... اگه گذاشتن نهار ک*وفت کنیم....

نامن نامن....خخخ..خش خش.....اوهو اوهو....اوهوم..
..
درو باز میکنم....

-اه بازم که تویی!

-بفرمایی؟

-اه اینجا همونجاس؟

-نه ما ایجا هممون کلون شدیم شکل همیم!

-اوه... ساری!

پسره ی آی کیو!....

۵ دقیقه بعد مستول آزمایشگاه طبقه بالایی از جلو پنجره رد میشه...

من از زور گشتنگی دارم ۴ لپی غذا رو میچپونم تو دهنم. سرمو بالا میکنم. بر بر نگام میکنه لبخند ژکوند میزنه...

سعی میکنم موادب باشم و جوابشو بدم...

خخخو.......اوهو اوهو....اوهوم....

به زود قورتش دادم ولی اون دیگه رفته....


چند دقیقه بعد....

دینگ دینگ....دینگ دینگ.....دینگ دنینگ...دینگ دینگ دینگ...

اعصابم خورد میشه غذا به دست میرم پشت کامپیوتر...

سلام...خوبی...چرا جواب نمیدی؟....دیگه باهات قهرم... خدافظ....

!!!...
نه واسا بابا دارم نهار ک*وف... میخورم.....

اهکی خوب به من چه! من هنوز قهرم...

بعد از یک ساعت توضیح دادن که وقتی روی مسنجر علامت بیزی هست یعنی طرف سرش شلوغه... یارو راضی میشه...

مسنجر رو میبندم..یه گاز میزنم به پیتزای ک*وفتی.... میام بشینم... که آقا هندیه از جلو پنجره رد میشه وکلش ۱۸۰ درجه میچرخه به طرف اتاق
ما.

لبخند میزه و بای بای میکنه...

هول میشم میام حوابشو بدم. دستمو با پیتزاهه میبرم بالا واسش تکون میدم!

یارو کف میکنه...


....احساس میکنم از بس تند تند خوردم حالم داره به هم میخوره...یادم میاد دیشبم تو خواب هم حالم داشت به هم میخورد...اوه داشتم خواب این
 
کرمای لعنتی توی آزمایشگاه رو میدیدم و اون پسره جویی که داره منو مجبور میکنه کرم بخورم چون پروتیین داره.....


غذاهه تو دهنم مزه کرم میده. همونجوری که ایمی میگفت..مزه کاه...

عععیووو......خخخو.......اوهو اوهو....اوهوم....

بیم ساعت وقت نهار خوردن تموم شده...بقیشو میندازم گوشه میز میرم سر بقیه کارام.....









امروز!

بعد از کلی آفتاب سوزنی (واقعا انگار سوزن میکنن تو تن آدم!) اینجا امروز عصر یه بارونه تابسونه ی رمانتیک اومد. منم از فرصت استفاده کردم و در نبوده آقای ریس در آفیس رو بستم و بعدش رفتم یه پیاده روی تا کافیتریای دانشگاه و  یه کافی زدم تو رگ! :)
واقعا تو رگ بودا. کلی چسبید. تازه نصفه شو ورداشتم بردم تو و با شنیدن کلکسیونه آهنگای این خانوم حالشو بردم!
الانم دارم مخشای فردامو مینویسم.
 آقا این انشا نوشتن عجب کاره سختیه! تموم شدن هم نداره. ما دبستان که تموم شد کلی ذوق مرگ میشدیم که دیگه امتحان املا و انشا نداریم که بخوایم سر جلسه ۱ ساعته مغزمونو آبکش کنیم که یه انشا بنویسیم. حالا اومدیم اینجا سر هر امتحانی به جز حواب دادن سوالا باید یه انشا هم بنویسیم!
عجب گیری کردیم! مگه من رشتم ادبیاته آخه!
ولی جالب اینجاست که خود این کانادایی ها اینقدر انشا نوشتن رو روی اصول یاد نگرفتن و  هر چند زبون مامانشونه ولی اکثرا اشتباهات تکنیکی/ تاکتیکی دارن. و همین باعث شده که من زیاد از خودم نا امید نشم و ترک تحصیل نکنم :)
تازه واسه این درس جدیدی که گرفتم علاوه بر انشا روزانه باید راجب یه موضوی اختیاری یه چیزی بنویسم.
 آخه یکی نیست به آقای معلم بگه من خیلی حسش بود اینجا رو آپ دیت میکردم!  
ولی با همه اینا کم کم دارم عادت میکنم به این روش روزی ۶۰۰ صفحه نوشتن. شایدم داره خوشم میاد! شایدم خوشم اومد که دوباده اومد اینجا رو آپ دیت کردم(؟!)
هو نوز؟ (بخوانید who knows)